خاطرهای از یک صبح بارانی
صبح یک روز پاییزی بود. باران ریز و آرامی میبارید و هوای خنک، بوی خاک خیس و برگهای نارنجی و زرد را با خودش میآورد. پنجره را باز گذاشته بودم و صدای شرشر باران در حیاط کوچک خانه، مثل یک لالایی بینظیر، فضا را پر کرده بود.
همان صبح، مادرم از آشپزخانه صدایم زد که «چای آمادهست، بیا پایین». چایی که توی لیوانهای قدیمی گلدار ریخته بود، بخار میکرد و بوی دارچین و نان تازه کل خانه را گرفته بود. نشسته بودیم کنار بخاری نفتی، مادرم داشت بافتنی میبافت، من هم کتابی در دست داشتم که بیشتر از خواندنش، به باران پشت پنجره نگاه میکردم.
نمونه سوالات آزمون مربیگری بدنسازی درجه 3
دانلود سوالات استخدامی آموزش و پرورش
یک لحظه حس کردم زمان متوقف شده. انگار هیچ چیزی در جهان مهم نبود جز آن لحظه: سکوت، چای، بخاری و مادرم.
الان که سالها گذشته، هنوز آن صبح بارانی را یادم هست. گاهی فکر میکنم بهترین لحظههای زندگی همانهایی هستند که سادهترین چیزها را دارند؛ مثل صدای باران و بوی چای و حضور کسی که دوستش داری.