بهاریه ۷/ حسین قدیانی، وبلاگ قطعه ۲۶/ خاطره من از عید “خاطره” است…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح بهاریه ۶/ عباس اسلامی

طرح بهاریه ۵/ انتظار زیباست، وب یاس من زهرا

طرح بهاریه ۳ و ۴/ سجاد، “سرباز ماه”

این متن در روزنامه وطن امروز ۲۳/ ۱۲/ ۸۹ کار می شود.

مهمترین خاطره من از عید، خود “خاطره” است؛ یعنی ۵ دقیقه به من ارفاق بدهی، خاطره متولد لحظه سال تحویل است. سال ۶۱ گمانم. خاطره ۵ دقیقه بعد از سال تحویل به دنیا آمد و پدرش ۵ دقیقه قبل از سال تحویل به شهادت رسید. این ۵ دقیقه را نمی خواهد ارفاق بدهی. دقیق گفتم. گفتم که ۵ دقیقه قبل از سال تحویل، تیر می خورد درست به صورت علیرضا و درجا به شهادت می رسد. همرزمانش دقایقی بعد از شهادت از توی جیب لباس علیرضا برگه کاغذی در می آورند که رویش نوشته بود: فاطمه! اسم دخترم را بگذار “خاطره”… دوست دارم وقتی برمی گردم، آنقدر بزرگ شده باشد که برایم خاطره تعریف کند از اولین عید زندگی اش. یعنی می شود… یعنی می شود که من هم “بابا” بشوم؟… فاطمه!… (از اینجا به بعد نامه که ظاهرا ۳ خط بود، فوقش ۴ خط، قابل خواندن نبود.) هر چه خون بود، پاشیده شده بود روی این قسمت کاغذ، اما خاطره حدس می زند که بابا در این چند خط چه نوشته باشد. یک جورهایی مطمئن است. به دلش افتاده این چند خط؛ فاطمه! حالا آمدیم و من برنگشتم. می شود یک خواهشی از تو بکنم؟… از طرف من، پیشانی دخترم خاطره را ببوس. به خاطره بگو؛ پدرش بهترین خاطره زندگی اش را ندید. فاطمه! گاهی که خاطره را می آوری سر مزار، بگو بلند مرا “بابا” صدا کند، طوری که بشنوم صدایش را. خیلی دوست دارم. خیلی!… فاطمه! نگذاری آرزو به دل شهید شوم ها!

 ***
خاطره امسال سال تحویل هم نمی تواند بر سر مزار پدر، “بابا” صدا کند علیرضا را. شنیده از همرزمان پدرش که ۵ دقیقه بعد از سال تحویل، یعنی ۱۰ دقیقه بعد از شهادت علیرضا، تیر دیگری به سینه او می خورد. درست به قلبش… و باران تیر و ترکش شروع می شود. بچه ها محاصره می شوند و پیکر علیرضا هرگز برنمی گردد… گیرم که بخواهد “بابا” صدا کند “خاطره” تو را. نشانی مزارت را می دهی؟!

***
بسم رب الشهداء و الصدیقین. یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد. لحظه سال تحویل و ۵ دقیقه قبلش… ۵ دقیقه بعدش… سفره هفت سین. مراسم سالگرد شهادت پدر. جشن تولد دختر و… آهان! خنچه عقد و یک قاب عکس که در آن هم خمینی هست و هم خامنه ای و هم علیرضا. حالا مهمترین “خاطره” عید تو عروس شده است. بیایی، خوشحال مان می کنی. همان دختر کوچکت “خاطره”. بوس. بوس. بوس!

***
راستی بابا! کلی “خاطره” دارم که هنوز برایت تعریف نکرده ام… به قول خودت توی خواب پس پریشب؛ یه دونه باشی!  

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    به به،
    احسنت داداش،

    فقط اشک…
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم….

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. میرزائی می‌گوید:

    تو بین منتظران هم عزیز من ، چه غریبی
    عجیب تر ، که چه آسان نبودنت شده عادت
    چه بیخیال نشستیم ، نه کوششی نه وفایی
    فقط نشسته و گفتیم ؛ خدا کند که بیایی
    سلام دوست عزیز
    طرح ختم قرآن مجید در ایام نوروز
    به نیت این که امسال سال ظهور مولای غریبمان باشد
    اطلاعات بیشتر در وبلاگ
    منتظر قدوم سزتان هستیم

  4. سید می‌گوید:

    این نوشته تلخ بود. خواندم و بغضم را فرو خوردم. من هم قصه ای دارم از مردی که “خاطره”اش وقتی که اسیر بود به دنیا آمد. به جوخه ی مرگ پیش از آن که چشمهایش را ببندند گفته بود:”می شود فقط یک بار او را ببینم؟”.
    گناهی نداشت که سزاوار مرگ باشد. قصه ی تلخی است؛ مردش هستی بشنوی؟!

  5. فلق می‌گوید:

    سلام
    عجب بهاریه ای.. ابر بهار گاهی میبارد و یک دفعه و ناگهانی آرام می شود.. ناگهانی و ناگهانی.. این بهاریه شما اصلا امان نداد که بخوانم.. ناگهانی و یکدفعه اشک تمام صورتم را گرفت.. گریه کردم .. چون در طول اینهمه سال به این فکر نکرده بودم شاید بابا دلش بخواهد من که سر مزارش می روم بلند “بابا” صدایش کنم.. اما من مثل ابر بهار نبودم هنوز آرام نشده ام یکدفعه و ناگهانی

  6. چای پولکی می‌گوید:

    سلام برادر بزرگوار. گزارش زیر را از شماره ۴۶ نشریه راه، تایپ کردم و در وبلاگم گذاشتم.
    با اجازه تون اینجا هم قرارش می دهم؛ نه برای شرکت در مسابقه؛ چون نوشته من نیست. فقط برای اینکه شاید کسانی آن شماره “راه” را نخوانده باشند.
    مربوط به نوروز ۸۹ است.

    *********************
    نامه ای درباره دستاورد یک سفر نوروزی
    از نگاه فقهی داریم که اگر فقیری فقرش به حد اضطرار برسد (حد اضطرار یعنی اینکه جان فرد در خطر باشد حال یا به خاطر نرسیدن دارو یا نبود آب و غذا یا زندگی در مکانی صعب العبور با موجودات گزنده یا . . . جان فردی در خطر باشد)، کمک کردن به او، اول بر دولت اسلامی و ثانیا بر همه مسلمین واجب کفایی است. ولو آن فقیر کافر، یهودی، مسیحی یا زرتشتی باشد. فقط دو گروه از این قاعده مستثنی هستند:
    ۱ـ ناصبی ها که به اهل بیت(ع) دشنام می دهند. ۲ـ کفار حربی، یعنی کفاری که در حال جنگ با مسلمین هستند.
    در سفری که در نوروز امسال با برادرم جهت کمک رسانی اقلام غیرنقدی (برنج و روغن و لباس و دمپایی و . . .) به عنبرآباد جیرفت کرمان رفتیم، انتظار داشتیم که تفاوت چشمگیری با سال ۱۳۸۱ که برای اولین بار از طرف بسیج طلاب مدرسه علمیه معصومیه قم به منطقه اعزام شده بودیم داشته باشد. باورمان نمی شد، اصلا باورکردنی نبود. فاجعه بود. احساس کردیم وارد آفریقا شده ایم. مردمانی بسیار ناامید که فقط مرگ خود را روزشماری می کردند.
    ۱۵ سال از خشکسالی عنبرآباد می گذرد و تمام درختان و باغ و دامهای آنها از بین رفته و به خاک سیاه نشسته اند. اکثراً کپرنشین بودند. البته احمدی نژاد اولین رئیس جمهوری بود که در نظام جمهوری اسلامی به شهر عنبرآباد رفته بود و شروع کرده بودند به طرح کپرزدایی و ساخت مسکن. اما اوج فاجعه آنقدر زیاد است که به این راحتی ها جبران کمکاری ۲۵ سال گذشته را نمی کند. آنهایی که باکلاس بودند، حمام و دستشویی شان کپری بود. راهنمای بومی که همراه ما بود، وعده نان و دوغ محلی را به ما می داد برای ناهار و ما فکر می کردیم دسر غذایمان خواهد بود؛ اما نه! حقیقتاً بهترین نوع غذایشان برای ما که برای شان مهمان خیلی عزیزی بودیم همین بود: نان و دوغ محلی.
    چطور می توانی تصور کنی ۸۲۰۰۰ جمعیت کل عنبرآباد، ۳۰۰۰۰ نفر بحران زده، ۱۰۰۰ یتیم و ۲۵۰ یتیم بدون حامی داشتیم. برنج و روغن توزیع می کردیم. پیرزن آمد و درخواست کرد بهش دادیم، دوباره درخواست کرد، اگر بهش می دادیم به بقیه نمی رسید، امتناع کردیم. دنبالمان دوید. دلمان سوخت پیاده شدیم و یواشکی که بقیه نفهمند بهش دادیم. اما می گفت بچه و داماد زیاد دارد نداشتیم که بیشتر بدهیم. حرکت کردیم. دوباره شروع کرد دنبال ماشین دویدن. اخویم طاقت نیاورد. گفت نگه دار. از روستا کمی دور شده بودیم. ماشین نگه داشت و دوباره به پیرزنی خسته و ناامید بسته ای دیگر دادیم. آنقدر این صحنه دویدن او دردناک بود که من گریه ام گرفت و نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. از اینکه بعد از سی سال از انقلاب، من روحانی با لباس روحانیت به عنوان نماینده نظام می خواهم یک کیسه برنج ۵ کیلویی و روغن ۲۰ کیلویی به پابرهنگانی بدهم که قرار بود ولی نعمتان ما باشند.
    چقدر سوختم، وقتی از زبان فرماندار عنبرآباد شنیدم که یک بچه به خاطر اینکه مادرش به او ۵۰۰ تومان نداده بود، می رود پشت کپر و خودش را می سوزاند. چقدر سوختم وقتی شنیدم دست و پا و صورت خیلی از بچه ها و دخترها به خاطر آتش گرفتن کپر سوخته است. و این جمله پدر یتیمان به یادم آمد که اگر کسی به خاطر اینکه در کشور اسلامی خلخالی از پای زن ذمه بیرون بکشد، بمیرد رواست. و خجالت کشیدم از اینکه چرا هنوز زنده ام و اینقدر سنگ دل و بی درد.
    آقا رسول الله (ص) فرمودند: کسی که صبح کند و به امور مسلمین همت نکند مسلمان نیست.
    کسی که ندای مسلمانی را بشنود و به کمکش نشتابد مسلمان نیست.
    ای برادر و خواهر مسلمان!
    اگر نمی توانی کمک کنی، داد که می توانی بزنی. نکند که مصداق این آیه شریفه باشی که: «لایحضّ علی طعام المسکین»
    از تمامی کسانی که می خواهند به وظیفه خود عمل کنند، دعوت می کنیم حداقل در طرح اکرام ایتام عنبرآباد جیرفت کرمان شرکت فرمایند. شماره حساب طرح اکرام کمیته امداد منطقه محروم عنبرآباد جیرفت کرمان:
    سپهر صادرات: ۰۱۰۱۴۲۳۹۳۰۰۰۸ کد بانک: ۶۰۳
    مجری طرح اکرام در کمیته امداد عنبرآباد: برادر عادلی ۰۹۱۳۹۵۷۲۶۴۵
    پیگیری اجرای طرح اکرام: محمدرضا فراهانی ۰۹۱۰۸۰۵۱۱۸۲
    لازم به ذکر است که مبلغ واریزی ماهیانه برای هر یتیمی قانوناً باید ۱۵۰۰۰ تومان باشد و اگر کسی نمی تواند مستقلا متقبل یک یتیم شود به شکل گروهی می توانند متقبل یک یتیم شوند. هر وقت که اراده نمودند می توانند فرزند معنوی خود را با دیدار خود شاد نمایند.
    بسیج مدرسه علمیه معصومیه ـ محمدرضا فراهانی
    *************************

    اگر تأیید کنید، خیلی ممنون می شوم. اگر هم تأیید نشود، قطعاً دلیلی داشته است.
    التماس دعا. یا علی مدد.

  7. عید امسال انشاا… کنار تشیع جنازه موسوی و زهرا رهنورد جشن خواهیم گرفت. کروبی هم که خودش داره میمیره .

    http://ghadr1.blogfa.com

  8. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین فکرکنم بهترین کسی که بایدجایزه کربلاروببره خودتی یعنی اول و وسط و آخرهرچی (خاطره) و متن و طنزو شوخی وجدی وکنایه و خنده و غم واشک و آه و عشق ومعرفت …خودتی وبس

  9. سجاد می‌گوید:

    سلام
    این هم دوتا طرح دیگه بهاره برای مسابقه-من که تا برنده نشم ول کن نیستم!!!!

    http://www.img4up.com/up2/42785687518896750843.jpg
    http://www.img4up.com/up2/41294859386924420977.jpg

    یا علی مدد

  10. محمد حسینی می‌گوید:

    نگذاری آرزو به دل شهید شوم ها!

  11. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    تلخ نبود شیرین بود. اشکم گرم چکید و دلم آرام لرزید. واقعا یه دونه ای داداش!

  12. قاصدک منتظر می‌گوید:

    عاقد دوباره گفت:”وکیلم…”پدر نبود
    ای کاش در جهان ره ورسم سفر نبود
    گفتند:رفته گل…نه!…گلی گم…دلش گرفت
    یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود
    هجده بهار منتظرش بود و بر نگشت
    ان فصل های سرد که بی دردسر نبود
    ای کاش نامه یا خبری , عطر چفیه ای
    رویای دخترانه ی او بیشتر نبود
    عکس پدر,مقابل ایینه,شمعدان
    ان روز دور سفره ,جز چشم تر نبود
    عاقد دوباره گفت:”وکیلم…”دلش شکست
    یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
    او گفت:با اجازه ی بابا…بله…بله
    مردی که غیر اینه ای شعله ور نبود
    خاطره ی شما,واقعا خاطره بود.زائر اول خود شمائید.التماس دعا

  13. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۱۲:۶ بامداد
    تعداد افراد آنلاین: ۳۳ نفر

    ماشالله…
    داداش حسین بسیجیها فـــــــــــــــــــــدائی داری….

  14. مکتب الشهداء می‌گوید:

    بسم الله
    سلام
    خیلی عالی بود با اجازه شما در مکتب الشهداء میذارمش
    یاعلی

  15. مکتب الشهداء می‌گوید:

    صد بار گفته بودی : سارا پدر ندارد
    از آسمان هفتم اصلا” خبر ندارد

    سارا نگاه خیسش بر آسمان نشسته
    بر شیشه ها نوشته سارا که پر ندارد!

    هر روز گفته با خود: بابای من می آید
    بـابا پریـده اما سارا خبـر ندارد

    بر دفترش نوشتی:بابات مرده سارا
    او گفت جمله تو ربطی به پـر ندارد!

    ” بابای مــُرده “را او “بابای مَــرده خوانده
    آخر کلاس اول زیر و زبر ندارد؟!!

    بابا پریده امشب باور نکرده سارا
    بابای او کجا و مردی که سر ندارد؟

  16. آماده می‌گوید:

    کم کم داره یه خبر رسانی کامل میشه!
    خوبتر میشه ۲۰٫۰۶ در ردیف راست صفحه قرار بگیره!

    خسته نباشی برادر!

  17. صفایی نژاد می‌گوید:

    و چقدر خوب است که «خاطره»های شهدا، همه را یاد خاطره شهدا بندازند…

  18. انتظار زیباست می‌گوید:

    با سلام؛ و خدا قوت مضاعف، خیلی خوب شده اینجا؛

    http://islamupload.ir/images/nii16asyf3qokgzxr5.jpg
    تقدیم به شهید حسین عالمی که ۲/۱/۶۱ در عملیات فتح المبین با رمز «یا زهرا» به شهادت رسید. مزار ایشان در گلزار شهدای شهر رشت می باشد.
    …………………

  19. il,kd ;i aa jh nhnha nhvi می‌گوید:

    این داستان نیست / یک حقیقت است

    خدا رحمت کند پدر را ، آشپز پادگان دو کوهه بود تا دو سال بعد از جنگ .
    پسران نیز به دنبال پدر ، رستم وار لباس رزم پوشیدند .
    ابراهیم ، اسماعیل ، حسین ، حسن در جبهه بودند .
    علی بعد از مدتها به مرخصی آمده بود .
    در غیاب پدر ، تنها مرد خانه ، مهدی ۱۰ ساله بود که مسئولیت نگهداری مادر و خواهر بزرگتر از خود را عهده دار شده بود.
    فروردین سال ۶۵ حدود ساعت ۱۱/۳۰ دقیقه شب لحظه ی تحویل سال بود . دخترک عادت به بیداری شبانه نداشت . گویی وزنه به پلک هایش آویزان کرده بودند اما به عشق برادرتازه از جنگ برگشته ، بیدار ماند و منتظر سال نو .
    مهدی خواب بود .
    به رسم عادت هر ساله ، مادر به تعداد نفرات حاضر در منزل بر سر سفره هفت سین شمع آورد .
    دخترک و مادر شمع هایشان را روشن کردند ، علی نیز هم .
    اما شمع علی خاموش شد / دوباره روشن کرد / دوباره خاموش شد / نگاهی معنا دار به مادر کرد و سر به زیر انداخت و گفت : امسال من مسافرم .
    سوم بهمن ۶۵ ،عملیات کربلای ۵ ، در آن سرمای استخوان سوز، پیکر تکه تکه شده ی علی تشیع و تدفین شد .
    همرزمش که خود را یک جامانده ی گنه کار مینمامید میگفت : من زمان شهادت علی ، آنجا بودم .
    ترکشی به علی اصابت کرد/ زمین خورد ، ((( شمعی که برای بار اول خاموش شد)))
    بلند شد ایستاد / سینه زنان و یا زهرا گویان به سمت آمبولانس حرکت کرد / دشمنان ، علی وآمبولانس را هدف قرار دادند و …( شمعی که برای همیشه خاموش شد ) .
    فروردین ۶۶ ، نیمه های شب است و چند دقیقه به تحویل سال باقیست .
    حال ، دخترک به شب بیداری عادت کرده است ، او و مادرش بر سر مزار آن مسافر، منتظر تحویل سال نو هستند ولی این بار، مادر به یاد پاره ی تنش فقط یک شمع روشن کرد .
    و
    .
    .
    اینک ۱۱ سال از پر کشیدن مادر می گذرد و دیگر خواب بر چشمان دخترک که خود مادر شده است جایی ندارد .

  20. عباس می‌گوید:

    داداش حسین توو چشمی ها میترسم چشم بخوری این مطلبو از سایت جرس گرفتم اسمی از تو هم برده احمقا فکر میکنن همه مثل خودشونن راستی مید.نم وقتت کمه ولی به وبلاگ من هم یه سر بزن مطلب مرتبط با تو در زیر
    جــرس: در پی انتشار اطلاعاتی پیرامون «سعید تاجیک» از اعضای ارشد بسیج که چند روز پیش فائزه هاشمی را در جوار حرم حضرت عبدالعظیم مورد هتاکی قرار داده بود، منابع خبری، اطلاعات بیشتری در مورد این لباس شخصی و همکاران وی در اختیار قرار دادند در اختیار رسانه ها قرار دادند.

    بنابرگزارش این منابع، پاسدار سعید تاجیک، از فرماندهان نیروی مقاومت بسیج، متولد ورامین و ساکن شهرری، از عناصر انصار حزب الله بوده و در سوابق وی همکاری فعال با محفل تروریستی باند دخمه (ضاربین سعید حجاریان) در شهرری دیده می شود. وی همچنین قبلا از معاونین سپاه جنوب تهران (منطقه شهرری) بوده و بعدا به سمت معاونت فرماندهی سپاه ورامین می رسد و از حدود دو ماه قبل نیز به سمت فرماندهی بسیج پالایشگاه تهران منصوب شده است.

    بر اساس این گزارش، نامبرده در طول تجمعات مردمی دو سال گذشته، همراه با محمود عطایی (رییس محفل دخمه) نقش مهمی را در جمع آوری و هدایت لباس شخصی های سرکوبگر و اعزام آنها از شهرری و ورامین و باقر آباد به مناطق مرکزی تهران برای سرکوب معترضان داشته و به دلیل همین سرکوب تجمعات، از سوی قرارگاه ثارالله (فرماندهی کل سپاه و ناجا تهران) به عنوان یکی از فرماندهان میدانی درسرکوب تظاهرات های مرکز تهران ماموریت وی‍ژه یافت.

    همچنین بر اساس منابع موثق، وی از نزدیکان جعفر فرجی – فرماندار جوان شهرری – می باشد که وی نیز از روسای ستاد انتخاباتی احمدی نژاد بوده و بر همین اساس به سمت فرمانداری شهرری منصوب شده است.

    گزارش این منبع خبری همچنین می افزاید “عملیات حمله هفته گذشته به خانواده هاشمی و فحاشی و ضرب و شتم آنها با شوکر و چماق که طی دو مرحله متوالی صورت گرفت، با هماهنگی فرماندار شهرری و با صلاحدید قرارگاه ثارالله صورت گرفته است.

    همچنین آمده است “تمام افرادی که در طراحی این ( به قول خودشان عملیات) نقش داشته اند (از اطلاع رسانی از زمان حرکت و مکان پارک اتومبیل ونظارت و..)، همگی از سران ارشد بسیج و دقیقا همان نیروهای لباس شخصی سرکوبگر در تجمعات اعتراضی جنبش سبز بویژه ۱۶ آذر ، ٢۵ بهمن و حوادث مشابه بوده اند.

    این منبع موثق مشخصات این گروه را چنین اعلام می کند:
    پاسدار اکبر صباغیان: فرمانده سرکوب میدان انقلاب
    سعید تاجیک :فرمانده سرکوب چهارراه ولیعصر تا میدان انقلاب
    حسین قدیانی (از روسای بسیج دانشجویی- که فردی بسیار افراطی است) که فرماندهی وهدایت موتورسواران چماقدار و زنجیر بدست در محدوده چهاراه ولیعصر تا میدان انقلاب و ابتدای خیابان آزادی را بر عهده داشت.
    سعید قاسمی ( معروف به حاج سعید) فرماندهی نامحسوس یگان های شناسایی و دستگیری، ضمنا وی نماینده و رابط اصلی طائب رییس اطلاعات سپاه در زمینه جمع آوری اطلاعات میدانی و ارائه مستقیم آن به طائب می باشد.

  21. سلام
    بازهم چند روز ما نبودیم
    ببین چه خبر است در این قطعه مقدس
    حالا به بهانه رحلت حضرت معصومه علیهاسلام این طرح که پوسترش به همت دوستان بصورت رایگان در سراسر کشور تکثیر و پخش شد را به قطعه هدیه بدهم تا بعد انشاءالله بهاریه ای در خور قطعه!
    http://eslami1414.persiangig.com/image/1390/masoomeh3web.jpg

  22. میلاد می‌گوید:

    هیچی نمیونم بگم
    فقط میسوزم میبینم که شهدا اینطوری بودن و رفتن با کلی ارزو بدست نیومده
    بچه هاشون همیشه تو حسرت بابا گفتن سکوت کردند و ساختن
    اونوقت تو جامعه همچین کثافت هایی اینوطری طندگی میکنن و میگردن و …
    اقا جان پس کی میای ؟

  23. راستش طرح بهاریه من همانی است که چند روز پیش (قبل از برپایی مسابقه) برای قطعه ارسال نمودم.
    البته برای تنوع کمی ویرایشش نمودم و به مغزم فشار آوردم و شعری – اگر شعر باشد – سرودم و نصب کردم در زیر طرح.
    بوی کربلا که می آید، آدم هم نویسنده می شود، هم طراح و هم شاعر و چه ها نمی کند این کربلا!
    http://eslami1414.persiangig.com/image/1390/noroz-2.jpg

  24. میلاد می‌گوید:

    اقای هاشمی اگه رهبری فرمودند توهین نکنید به شما هم تذکر دادند که …
    http://milhal.blogfa.com/post-208.aspx

  25. بیشمار نقطه چین ... می‌گوید:

    خاطره شهید یاد شهید است …

  26. یاور می‌گوید:

    جان من این سایت را تجزیه تحلیل کنید!
    http://www.thereligionofpeace.com
    توجه کنید که نشانی آیه و سوره ها در قرآن چنین نمایانده می شود: مثلا ۷۶:۱۱ یعنی آیه ۱۱ از سوره ۷۶
    برای ترجمه قرآن می توانید از http://www.altafsir.com استفاده کنید که ترجمه فارسی هم دارد:
    http://www.altafsir.com/ViewTranslations.asp?Display=yes&SoraNo=1&Ayah=0&Language=11&LanguageID=1&TranslationBook=0
    به همین راحتی هم می توانید نشانی های سایت http://www.thereligionofpeace.com را در قرآن راحتتر پیدا کنید و هم ترجمه فارسی را داشته باشید. البته نرم افزارهای مترجم مانند بابیلون نسخه ۷ را هم می توانید از http://www.p30download.com بگیرید

  27. طاهره فتاحی می‌گوید:

    آه. یعنی الآنه که پودر شم.
    حیف. حیف که دانشگاهم وگرنه…………………..
    عجب تعلیقی داشت…

  28. مروی می‌گوید:

    سلام
    بغضموقورت دادم.
    خدا حفظتان کند

  29. پیرو سید علی می‌گوید:

    خسته نباشید
    داداش حسین بچه بسیجی ها

  30. فدای رهبر می‌گوید:

    سلام داداش
    الان که اینو خوندم یه عده از بچه ها دارن زنگ زدن و گفتن که دارن می رن جنوب.حس غریب دلتنگی
    می کشی مرا حسین(ع)…
    التماس دعا

  31. سید علیرضا شجاع می‌گوید:

    فرمود که: ‘این عمار’, و جوانان گفتند:
    ما جمله ز اهل کوفه بیدارتریم
    بیماری ما اگر که یاری علی است
    ای اهل جهان از همه بیمارتریم
    …………………..

  32. یه ستاره از قم می‌گوید:

    سلام حسن جان به داد حاج منصور و حاج علی فضلیمان برس!

    http://rahva.ir/105/18918-89.html
    http://www.absarnews.com/fa/pages/?cid=5670

  33. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام….
    چرا وبتون اینجوری شده…کنار نویس ها رو نمیشه خوند…
    موفق باشین… بهاریه های زیبایی بود..

  34. بهار در حرم عباس است
    سلام بر صاحب بصیرت:
    http://eslami1414.persiangig.com/image/1390/9031.jpg

  35. من مستحق این همه احسان نبوده ام
    نابرده رنج گنج به من داد فاطمه!
    http://eslami1414.persiangig.com/image/1390/901.jpg

  36. هل من مبارز؟ می‌گوید:

    من تازه با این وبلاگ اشنا شده ام خیلی وقت بود دنبال همچین سنگری میگشتم توی منطقه ی ما (کردستان)که خبری از این فعالیتها نیست نوشته هاتون واقعا شهدایی اند-از متن شما الهام گرفتم و یه چیزی نوشتم که میخوام تقدیم کنم به قطعه ی ۲۶ -(اگر تایید کردید لطف کردین و اگرهم نه که حتما این طور صلاح دونستید)- :او ماه این شبهای ماست فرمانده بر دلهای ماست کلا تو را عرضی کنم؟ سید علی بابای ماست یا علی

  37. یک یسیجی می‌گوید:

    بهار نزدیک است!!!

  38. il,kd ;i aa jh nhnha nhvi می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    چرا طول و عرض وبلاگتون بهم ریخته ؟؟؟؟

  39. م.ک. می‌گوید:

    “کمتر از درخت نباشیم.”
    یا سلام..
    از دفتر خاطرات:
    برفیه!
    “برف ندیده بودم تا اون روز؛خیلی هم برف ندیده بودم!
    آخه تو خوزستان و دقیق تر بگم تو شهر ما تا حالا برف نباریده.تو حیاط خوابگاه اولین برف رو دیدم.اونهم از نوع ولنجکی!از اونجاییکه به دیدنش “عادت “نداشتم،آیه بودنش رو خوب با سر انگشتای دلم حس کردم.زیبا بود این حس ،من اما دلگیر شدم،دقیق تر بگم دلتنگ شدم.دوست داشتم چشمام رو ببندم.بدون تو نمی خواستم چیز جدیدی رو ببینم .تو بچگی انقدر دلم میخواست برف ببینم که حتی بعضی شبها،خواب می دیدم تو حیاط خونمون برف جمع شده و من هرچی دست دراز می کردم حیاطمون با برفاش دورتر می شه.اون روز اما،زیر بارش برف،غمگین بودم.راستی که این دونه های برف چقدر سرد بودن،بدون تو.
    یه آرزو کردم،زیر اولین برف.از خدا خواستم سال بعد که برف میاد،تو اومده باشی.گفتم ببین خدا،من دق می کنم اگه یه بار دیگه بدون اون،برف ببینم..”
    دروغ می گفتم اما.
    امسال ششمین برف هم بارید و تو نیومدی و من اما شرمنده م که دق نکردم،هنوز..
    و اما گفتید بهاریه..
    بهار..فصل تولد طبیعت،هنگامه ای که درختان جامه ی تازه بر تن می کنند و به زیور شکوفه های رنگارنگ خود را می آرایند.گل ها چشم گشوده،بلبلان را شیداتر می کنند،به لبخند و ناز و غمزه ی خویش.خلاصه بهار می آید و شمشاد ها جوان می شوند و ازقضا پرنده های مهاجر هم از ذوق ترانه خوان شده،زیر آواز می زنند..
    و اما ما آدم ها..من بشدت معتقدم ما آدم ها با درخت و گل و بلبل و شمشاد واینها فرق داریم و حاضرم این اعتقادم را اثبات کنم،اگر بخواهید.حالا این فرق ها چندتا هستند،راستش نشمرده ام،اما یکی اینست که ما آدم ها اصلا و ذاتا بهار نداریم مگر به حضور او.باور کنیم یا نه،هزار و اندی سال است که تقویم بشریت به خواب زمستانی رفته.عقربه های زمان در روزی از روزهای زمستان زمین گیر شده و تا او نیاید و به سر انگشت لطف اشاره نکند،تقویم قسم خورده بهار را به احد الناسی
    نشان ندهد.یعنی اساسا آدمها برای بهار داشتن حضور یک “امام ” را لازم دارند.یکم فروردین شروع رسمی بهار طبیعت است،خب خوش به حال طبیعت.ما چرا به خودمان می گیریم؟یک تکه ی کوچک از وجود ما،جسم ما،جزئی از طبیعت است.حالا ما باید بخاطر این تکه ی کوچک،خودمان را به بهاربزنیم و به روی خودمان نیاوریم که تکه ی بزرگتر وجودمان بی حضور او در زمستان مانده؟
    گفتید بنویسیم عید به یاد چه می اندازدمان.عید مرا به یاد همان چیزی می اندازد که برف زمستان.با خود میگویم باز هم یک برف دیگر وبازهم یک بهار دیگر آمد و بهار من نیامد.باز هم زمستان بعد از زمستان بی او..
    عید مرا به یاد دعای سر سفره می اندازد.می گویم حال مرابه بهترین حال عوض کن.بهترین حال اما مگر جز حال حضور اوست؟
    بیایید امسال سر سفره ی هفت سین آمدن بهار را دعا کنیم.رفقا به خدا درختی بی حضور او شکوفه نمی دهد.بیایید کمتر از درخت نباشیم.
    دعا کنیم بیاید او که عدل وعده داده شده ی الهیست؛عید وعده داده شده ی الهیست.بیاید تا این دانه های برف هم گرم شوند،در حضورش.اصلا،بیایید خوب بشویم تا بیاید.بیایید خاطرش راازخودمان جمع کنیم..

  40. م.ک. می‌گوید:

    ممنون بهانه شد وبلاگتون برای نوشتن حرف دل.هرچند بی آرایه و با غلط ویرایشی اونهم در محضر یک روزنامه نگار قدر تازه اونهم به قلم شکسته ی من که خیلی وقته نمینویسم.اما به ذوق بوی سیب از ته دل،بسم الله..

  41. مهدی یاور می‌گوید:

    خاطره امسال سال تحویل هم نمی تواند بر سر مزار پدر، “بابا” صدا کند علیرضا را.
    گیرم که بخواهد “بابا” صدا کند “خاطره” تو را. نشانی مزارت را می دهی؟!

    بغضی بی پایان گلویمان راگرفته واشک امانمان نمی دهد.خداوند به شما توفیق دهد

  42. 313 می‌گوید:

    سلام علیکم
    بابا…
    بابا…
    خدا قوت
    واقعا عالی بود…
    شهادت نصیبتون…

  43. اسکندری می‌گوید:

    آقای قدیانی سلام
    در متن حاشیه گفته بودید که سایتتان از یک روزنامه پرتیراژ نیز پر بیننده تر است در ضمن در متنهایتان همیشه دفاع از حزب الله و بسیج را فریاد می زنید و از طلبه سیرجانی به عنوان یک حزب اللهی یادکرده اید اگر به این متن که از طلبه سیرجانی است دقت کنید می فهمید که در یاری برادر مظلومتان بسیار بسیار کم کاری کرده اید
    طلبه سیرجانی با طرح این سئوال که «چرا بچه حزب اللهی ها فریادعدالتخواهی را می شنوند ولی توجهی به آن نمی کنند»، گفت: «احتمالا در آینده ای نزدیک دست به اعتصاب غذا می زنم، در اعتراض به کسانی که ادعای بچه حزب اللهی بودن دارند اما توجهی به فریاد عدالتخواهی نمی کنند.»

  44. اسکندری می‌گوید:

    طلبه سیرجانی با طرح این سئوال که «چرا بچه حزب اللهی ها فریادعدالتخواهی را می شنوند ولی توجهی به آن نمی کنند»، گفت: «احتمالا در آینده ای نزدیک دست به اعتصاب غذا می زنم، در اعتراض به کسانی که ادعای بچه حزب اللهی بودن دارند اما توجهی به فریاد عدالتخواهی نمی کنند.»
    آقای قدیانی سلام
    این متن را گذاشتم که با توجه به اینکه در ستون کناری قید کرده اید که سایتتان پر بیننده ترین سایت و بعضا سابق بر بسیاری از روزنامه هاست و از انجا که خود و طلبه سیرجانی را حزب اللهی می دانید دینی از یک مظلوم که به فریادش پاسخ نداده اید بر ذمه تان نماند

  45. شریفی می‌گوید:

    تا سه نشه بازی نشه!
    اسفند۸۸/ تصمیم گرفتیم برخلاف همیشه که تابستانها به زیارت امام رئوف می رفتیم،امسال سال تحویل مشهد باشیم. با اشتیاق فراوان وسائل را جمع وجور کردیم وبا پی کی کوچولومون به همراه خانواده کوچکمان راهی شدیم.
    مدتی بود که رفتن به حرم ارباب خوبیها ،آقا امام حسین(ع)برایم شده بود یک آرزو وتصمیم داشتم این آرزو را با آقا در میان بگذارم. سال تحویل توی صحن بودیم ونتوانستیم برویم داخل رواق. با وجود سرمای فراوان خیلی چسبید. حرفهایم را با آقا درمیان گذاشتم وآرزوی زیارت حرم اجدادش وزیارت مکرر حرم خودش را از او خواستم.خوشحال برگشتم وخوشحالتر بودم که فردا قرار است حضرت ماه هم در حرم سخنرانی کنند.شنیدن صحبتهای آقا زیر رگبار بهاری و زیر پتوهای مسافرتی هم خودش حکایتی شیرین داشت که بماند.
    اردیبهشت ۸۹/ برای عتبات ثبت نام کردم اما اسممان برای دو ماه اول درنیامد. غصه ام زیاد شده بود اما همچنان امیدوار بودم.
    تیر۸۹/ آقای همسر بایک خبر خوش آمد که تولد مولا علی(ع)باز هم قراره برویم مشهد.داشتم بال در می آوردم.۱۳رجب رسیدیم مشهد وبرای عرض ادب وتشکر به حرم رفتیم اما قبل از اینکه وارد حرم بشویم به پسرم طاها گفتم: امروز قراره نتایج قرعه کشی عتبات اعلام شود به امام رضا بگو آقا! می گویند تا سه نشه بازی نشه! این بار دومه که داریم می آییم پابوست اما برای بار سوم مارو بفرست حرم جدت.
    رفتیم داخل رواق، بعد از نماز عصر پیامکی به گوشیم رسید؛ نام شما در قرعه کشی عتبات انتخاب شد.فقط اشک ریختم وبه پسرم گفتم دیدی کرم آقا رو.
    شهریور۸۹/ ده روز آخر شهریوربابچه ها وپدر ومادرم عتبات بودیم.اگرچه با حسنای ۳ وطاهای ۱۱ساله بدون آقای همسر کمی سخت بود اما مگرلذت شبهای در حرم ماندن وبخصوص شب جمعه کربلا بودن جایی برای خستگی می گذارد.
    مهر۸۹/ دختر دائیم از مشهد برایم پیامک زد. برایش نوشتم به آقا بگو آقا ممنونتم، سال را با مشهد برایم شروع کردی، با عتبات ادامه دادی با مکه هم برایمان تمامش کن ،از کرم شما هیچ بعید نیست.
    آبان۸۹/از طرف کلاس قرآنی خودم وطاها خبر دادند که قرار است تشویقی به مشهد بروید.زبانمان بند آمده بود.لذت مضاعف را داشتیم می چشیدیم ودر خود نمی گنجیدیم. سومین بار هم درست شد.
    راستی آقا باز هم جوابمان را داد ند وقرار است آخرسال باز هم زائر باشیم؛البته نه زائر مدینه ومکه که زائر شهدا در طلائیه وفکه.
    چه سالی شد امسال؛ سراسر زیارت وعشق ،الهی لک الشکر ولک الحمد

  46. محسنه می‌گوید:

    سلام پیشاپیش سال نو را تبریک میگویم امیدوارم با گناه نکردن،هر روز از سال نود برای ما عید باشد

  47. morteza می‌گوید:

    سلام بلاخره ماهم یه مطلب تو وبلاگمون نویشتیم
    اگه سر بزنید ممنون میشم.
    نظر فراموش نشود.
    یا حق

  48. یک بنده خدا می‌گوید:

    “گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی…”

    عید پارسال در کنار خانواده و به همراهی شبکه ی” بی بی سی” گذشت… از صبح تا ساعت ها بعد از سال تحویل حتی یک لحظه هم نشد که تلوزیون ببینم دلم گرفته بود و تنها کاری که کردم این بود که ۲ ساعت بعد از سال تحویل پیام “آقا” را به مناسبت نوروز از اینترنت دانلود کردم…با خودم گفتم عوضش فردا روز بزرگی است آخر قرار بود “آقا” فردای آن روز یعنی ۱ فروردین در حرم امام رضا (ع) حضور پیدا کنند و این اولین سالی بود که تصمیم گرفته بودم بروم آقا را از نزدیک ببینم …فردایش ۱۰ صبح در حرم بودم .سخنرانی آقا ساعت ۳ بعد از ظهر بود اما من دلم طاقت نیاورد و زود رفتم تا سفره ی دلم را برای غریب الغربا باز کنم بابت خرده غربتی که شب پیش کشیده بودم.خوب یادم است که برنامه ریخته بودم که سر سال تحویل با شش دنگ حواسم پیام آقا را از تلوزیون ببینم اما نمی دانستم که مجبور می شوم به جایش لوده بازی های مجریان بی بی سی را تماشا کنم…زیارت نامه ای خواندم و نمازی و بعد هم نشستم روبروی ضریح و به سرسرای روشن و مملو از جمعیت خیره شدم…دست امام بر سر من بود. این را حس می کردم…به درهای زر کوب وضریح طلایی اقا که نگاه می کردم حس میکردم موژه هایم طلایی شده اند و گونه هایم هم . لطف و کرم اقا امام رضا مرا در اغوش گرفته بود و من گدای این همه کرم بودم و چه لطفی داشت این گدایی…
    بعد از نماز جماعت ظهر ورودی آن بخش از صحن جامع رضوی که برای سخنرانی آقا اماده شده بود را باز کردند و در اول عده کمی آمدند اما کم کم می رفت تا شلوغ شود .به سمت فضای سر باز بزرگی رفتم فضایی خیلی بزرگ به عظمت صحن جامع رضوی که همه اش فرش شده بود و محل سخنرانی اقا که سکویی بود در بالای جایگاه با گلهای زیادی آذین شده بود. با عجله به سمت جلوی جایگاهی که مختص خواهران بود رفتم و خودم را به میله هایی رساندم که با فاصله ای سکو ی سخنرانی را از مردم جدا می کردند هوا اما ابری بود بعد هم شروع کرد به نم نم باریدن.همان عده ی کمی که از اول امده بودیم شروع کردیم به پچ پچ کردن که آیا واقعا مراسم اینجا برگزار می شود یا نه؟ از طرفی چون موقع ورود ما را نگشته بودند فهمیدیم که محل سخنرانی این جا نیست و این شد که من و طاهره با دلخوری صف اول را ترک کردیم و رفتیم تا محل سخنرانی را پیدا کنیم.با طاهره همان جا که با بچه ها راجع به محل سخنرانی حرف می زدیم دوست شده بودم از تهران آمده بود و چه قدر هم شوق و ذوق داشت که امده بود مشهد .تعریف می کرد که دیشب لحظه ی سال تحویل در حرم بوده و اینکه چقدر حرم شلوغ بوده و …
    اولش که راه افتادیم دنبال محل مراسم گشتن به چند خادم گیر دادیم اما همه شان گفتند :ما چیزی نمی دانیم…به صحن دیگری رفتیم و همینطور سر گردان بودیم که طاهره گفت : فکر کنم به دلایل امنیتی خادمان چیزی بروز نمی دهند. من هم سر تکان دادم و تاییدش کردم.خیلی راه رفتیم و از هر خادمی می پرسیدیم یا نمی دانست و یا جواب روشنی نمیداد.مثلا یکی شان گفت که به ما چیزی نمی گویند ما هم ریز خندیدیم و به راهمان ادامه دادیم در این بین یک دسته از دختران بسیجی را دیدیم که همگی چفیه به گردن داشتند و معلوم بود برای سخنرانی آقا امده بودند . به هم که رسیدیم خوش و بش کردیم و شور و شعف بی نظیری در همه ی ما ایجاد شده بود .از انها پرسیدم که ایا می دانند محل سخنرانی کجاست؟ یکیشان گفت که در رواق امام خمینی است و این شد که همگی به سمت رواق امام خمینی رفتیم.ورودی رواق خیلی شلوغ بود و ما هم در میان جمعیت زنان و دختران منتظر دیدار جا گرفتیم .جلوی ورودی محافظان بسیجی با لباسهای خاکی رنگ دستهایشان را که به هم قلاب کرده بودند تا جمعیت را کنترل کنند و همه منتظر بودند که از این زنجیر گذر کنند و هر چه زودتر به درون رواق بروند .رفته رفته جلوی ورودی انقدر شلوغ شد که من طاهره را در میان جمعیت گم کردم…بعضی ها تکبیر میگفتند .خیلی ها گروهی سرود می خواندند اما تقریبا همه چشمهایشان بارانی بود و در این میان من باورم نمی شد که قرار است برای اولین بار “آقا” را در جایی غیر از تلوزیون ببینم…جایی در آن میان ان چنان دلم دگرگون شد که با صدای بلند و بدون خجالت گریه کردم و خدا را برای این نعمت بزرگ شکر کردم…عاقبت راه باز شد و جمعیت به سرعت به درون رواق رفت. کمی صبر کردم تا طاهره را پیدا کنم اما هر چه سر چرخاندم ندیدمش و بالاخره تصمیم گرفتم که زود بروم تا به صف اول برسم…به درون رواق رفتم .جایی بود سرپوشیده و بسیار یزرگ بود دو قسمت شده بود.سمت راست برای برادران بود و سمت دیگر برای ما.
    حوالی ساعت ۲ بود که همه ی جمعیت در رواق جمع شده بود و کم کم جمیت شروع کرد به شعار دادن…الله اکبر!…عجب عظمتی داشت صدای پر هیبت این جمعیت و چه شکوهی داشت انجا که برادران یک صدا شعار می دادند :”ابولفضل علمدار” و خواهران جواب می دادند:” خامنه ای نگهدار ” …صدای جمعیت در رواق سرپوشیده می پیچید و من با چشمان خودم می دیدم حماسه ی عاشقان ولایت را…عاشقان خامنه ای را.
    با یک ساعت تاخیر چشمانمان به دیدار “آقا” منور شد و جمعیت بلند تر از قبل با شعارهایشان به استقبال اقا رفتند و این اقا بود که ما را آرام کرد و چند بار رو به جمعیت گفت :”بفرمایید …بفرمایید بنشینید تا شروع کنیم. ”
    همه نشستند و در طول ایراد سخنان از طرف آقا ان جمعیت عظیم همه ساکت بودند و به آقا گوش می دادند …و در یک جای سخنرانی بود که همه به یکباره تکبیر فرستادند و من برای اولین بار لذت تکبیر فرستادن در جمع استقبال کنندگان از آقا را تجربه میکردم…
    سخنرانی که تمام شد ” آقا” از جایشان بلند شدند که بروند اما جمعیت به جلو هجوم آورد و شعار می داد آقا هم برای همه دست تکان می دادند و لبخند می زدند و بعد از چند دقیقه ای هم از صحنه خارج شدند…با اشک چشم از آقا خداحافظی کردم و همچنان همراه جمعیت شعار می دادم.
    در راه بازگشت با خودم عهد کردم که هیچگاه لذت این دیدار را فراموش نکنم و برای همه آن را تعریف کنم و اصلا برای همین لذت و از سر دلتنگی مضاعف است که امسال هم می خواهم بروم استقبال “آقا”.

  49. خیلی متاثر شدم از این “خاطره”
    چون شب رحلت حضرت معصومه علیهاسلام است
    ناگهان به یاد دختر موسی بن جعفر علیه السلام افتادم
    و دل مویه های غریبانه اش در غربت غروب های مدینه
    اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله
    قناری غزلخونه امشب
    موهام فرش مهمونه امشب
    خرابه چراغونه امشب
    دلم خونه امشب
    بابا نبودی ببینی که موی سرم سوخت
    بابا نبودی ببینی پر معجرم سوخت
    بابا نبودی ببینی که خاکسترم سوخت

    پرم سوخت
    پرم سوخت
    پرم سوخت

    بابا نبودی ببینی…
    نبودی ببینی…
    نبودی…

  50. خاکی ها می‌گوید:

    …دست کمی از روضه نداشت! و حقش اشک بود…
    موفق باشید…

  51. جمالی می‌گوید:

    هو الحبیب
    سلام بر یوسف فاطمه!
    سلام بر حسین قدیانی
    خاطره ماند و میماند!،و فتنه هم برای ما خاطره شد و درس عبرت که دیگر اجازه نطق به بعضی ها را ندهیم!بله خاطره ماند و میماند!خاطره ها برگ برگ زندگی اند پس چرا ما خاطره ساز نباشیم؟خاطره ای درست کنیم همچو خاطره سازان دفاع مقدس!خاطره ای که با رنگ سبز!البته علوی نوشته شود(نه اموی!)و مجرمان ان فتنه شیرین وتلخ را اعدام کنیم تا دیگر هر کی نتونه به ماه ما توهین کنه!خاطره ای بشه که سر در شهرها وابادی ها نوشته شه که
    (((ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند)))

  52. سیداحمد می‌گوید:

    بابا نبودی ببینی پر معجرم سوخت….

    http://islamupload.ir/images/3cwwoja1rlh7hhspzgft.mp3

  53. اسکندری می‌گوید:

    ببخشید که دو تا کامنت تکراری شد بعد از فرستادن کامنت اول اینترنت من هنگ کرد و همه چیز پاک شد فکر به همین جهت متن دوم را نوشتم

  54. یه ستاره می‌گوید:

    بسم رب الشهدا والصدیقین
    خدا حفظ و هدایتتون کنه

  55. علیرضا حسن بیگی می‌گوید:

    حسین آقا من به عشق نوشته ها ی شما ورزنامه وطن رو میخرم.هنوز مقاله من مستاجرم و بابای ماست خامنه ای و حضرت ماه و ..تو یادمه.

    راستی همه نوشته هات تو روز نامه رو جایی داری بگیرمومیخوام آرشیو کنم.
    به قول بابای خاطره ، یه دونه باشی.
    یا علی

  56. طاهره نعمت اللهی می‌گوید:

    عنوان //روضه//
    دوسال پیش بود.زمستان۸۶که داشت میشدبهار۸۷٫همه دورسفره نشسته بودیم ومنتظر.بزرگترهابه صفحه ی تلوزیون چشم دوخته بودندوماکوچکترهابه قران وسط سفره که تادقایقی دیگربازمیشدواسکناسهای سبزوقهوه ایی واگربخت یارت بودواقاجان روی دنده ی لوطی گریهایش می افتادسه تادرمیان اسکناسهای ابی هم به چشمت میخورد.وسط حرفهای بزرگترهاوپچ پچ های درگوشی مانوجوان هابودکه محمدرضای ۳ساله پسرعمه ی بنده که به شیرین زبانی درفامیل شهره بودهمان طورکه کناراقاجان نشسته بود بااشاره ی سرایشان بلندشدوگفت اگاجون میگن بعداچه سال تحبیل چدمن روجه موبخونم عمه زیرلبی خندیدوگفت پسرم روضه نه روجه شوهرعمه ام که خودش مداح است گفت باباجون کدومومیخوای بخونی؟اقاجان وروح الله//برادرمحمدرضا//که پنداری ازقضیه خبرداشتندپقی زدندزیرخنده.محمدرضاهم باان چشمهایی که شیطنت ازشان میباریدبالبخندی جمع رابراندازکردوگفت چعرچوروحی یادم داده تاجه اگاجونی گول داده بهم جاجیجه بده چون ارچی خانم مدلمم میگه دوش میچنم عموی بزرگم خنده اش راخوردودرامد که ازحرف زدن حضرت اقامعلومه سودابه مگه این بچه کلاسای گفتاردرمانیشونمیره؟روح الله جواب دادکه چراعمواختیاردارین بچمون کلی پیشرفت کرده دیگه قابلمه نمیگه فالبمه میگه گابلمه همهزدندزیرخنده.محمدرضا که دمغ شده بودبادلخوری گفت اچلان نمیخونم صدای همه درامدکه نه نه بخون پسرخوب بخون القصه بعدازتحویل سال وروبوسی وتبریک وعیدی وچی وچی وچی بالاخره نوبت رسیدبه روجه//روضه//خوانی اقامحمدرضابلبل محفل.بلندشدایستادوشروع کردکه اره داچتم میجفتم یه اگا محمداضایی بوده چه یه چم فجط یه چم جبونچ میجرفته ویه روج مامانیش میبرتچ پیچ خانم حامدی چه باهاچ حرف زنه وخوب چه و…..
    همچین سوزناک میخواندکه همگی ما دلمان راگرفته بودیم ازخنده اشکمان درامده بود….

  57. صادق می‌گوید:

    سلام شعری برای متن زیبایت

    در میان خاک و خون از فاطمه یادی کند
    با تمنایی لطیف از خاطره یادی کند
    در دلش با نیت بابا شدن پرواز کرد
    تا که دختش خاطره از خاطره یادی کند
    گفته بودش بر مزارم میکنی بابا خطاب
    تا که آرام دلش را این چنین یادی کند
    نی تنی و نی مزاری تا شود تسکین دل
    خاطره بابای خود را در کجا یادی کند
    در زمان کوچ بابای ش تولد یافتن
    این ولادت با شهادت را چنین یادی کند
    با هزاران آرزو بر سفره عقدش بیا
    تا که در رویای خود بابای خود یادی کند

  58. مهدی محمدزاده می‌گوید:

    متن “پیش بینی قسمت بعدی مختار” خیلی جالب بود…
    —————————————-
    شهید سعید است و شهادت سعادت.
    دعامون کنید.
    یاحق.

  59. مهسا .س می‌گوید:

    آرزوی سر سفره هفت سین

    باز دوباره بهار داره از راه می رسه ومن امسال هم مثل هر سال کلی فکر میکنم و دل دل ، که سر ثانیه تحویل سال، هول نشم و آرزو هام یادم نره .اما میدونم مثل همیشه وقتی موقعش برسه که صندوقچه قلبمو باز کنم و آرزو هامو بیارم بیرون، تازه یاد عیارشون میفتم و نمیدونم باید به زبون بیارمشون یا نه؟
    آرزوهام هم که تند و تند از جلو چشام رژه میرن وتلاش میکنن که ته دلمو قلقلک بدن و یهو بی هوا ،از دهنم بپرن بیرون! که از خدا بر آورده شدنشونو بخوام ،اما چند سالی میشه که روم نشده خیلی هاشونو به زبون بیارم . از همون موقع که چشمم به کعبه آرزو ها افتاد ،تمام آرزوهای تو دلم همراه با قطره ی اشکم از چشمم افتاد!با این که میدونم قدرت خدا بزرگتراز آرزوهای من و همه ی آدم هاست اما خیلی از آرزو های بزرگم وقتی قرار باشه جلوی کسی مثل امام رضا(ع) یا حضرت معصومه(س) به زبون بیان، خیلی کوچیکن !خیلی !
    چه برسه به این که طرفم خدا باشه!
    یه جورایی بی ادبیه اگه از بزرگترا چیزای کوچیک بخوای .من میگم خدا از ته دل همه ی آدم ها خبر داره لازم نیست همه چیزو به زبون بیاری…
    از طرف دیگه انقدر کیف میده وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داری و موقعی که یادش میفتی ته دلت قند آب میشه ، تو صندوق دلت حبس بکنی و
    دوباره اون نور چشمیه رو بیاری بیرون .
    هرچند که هیچ وقت خدا جوابشو نداده باشه !
    امسال هم مثل همه ی لحظه های عاشقیم سر سفره هفت سین فقط یه آرزو می کنم . بهت میگم خداجون مثل ماهی سرسفره عید که از تٌنگِ تَنگش خسته شده و همه ی آرزوش رسیدن به دریاست و با هر دم وبازدمش راز رسیدن به دریا رو باتو نیاز میکنه،
    ازت میخوام مارو هم از این تنگ ِتنگ نجات بدی وبه دریای مهربونی ها برسونی !

    اللهم عجل لولیک الفرج

  60. شافی می‌گوید:

    قلبم درد گرفت….
    سرمزارم امد بگو بلند بابا صدایم کند…..

  61. احسان می‌گوید:

    زحمات شما قابل تقدیر است ولی نقدی که بر شما وارد است این است که آدم ها را سیاه و سفید می بینید. شاید مقصر هم نباشید. چون جامعه ی بسته چنین اقتضایی دارد. متشکرم…

  62. سیدمحسن می‌گوید:

    سلام برادر حسین
    خدا قوت
    تو آخرین کشف منی بعد از نوشته های سید مهدی شجاعی و کتاب شطحیات علی عزیزی
    متن تو دل مرا برده و اسیر قطعه ۲۶ تو شدم
    عید امسالم پر شده از شمیم بابا اکبر تو
    راستی اجازه می‌دی بابای تو بابای من هم باشه
    اصلا به قول خودت شهدا که انحصاری نیستند
    بابای تو به گردن همه ما حق حیات داره
    همون طور که حضرت زهرا حق مادری پیدا کرد، شهدا هم حق پدری پیدا کرده اند، حرفی هست؟!… بسم الله
    برامون بنویس از تابش امسال ماه در خراسان چی دستگیرت شده؟
    شهیدانه بنگار
    بگو اگه بابا اکبرمون بود، چه کار می‌کرد که نور ماه بیشتر بشه؟
    شرمنده شهدا هستم به خاطر کم کاریهایم و محتاج دعای برادر عزیزم

  63. ه می‌گوید:

    عجب خاطره‌ای…
    می‌دونم چنین واقعیاتی تو این مملکت کم نیست، ولی خدا کنه این داستان غیر واقعی باشه!

  64. .... می‌گوید:

    به‌به!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.